یک ـ واژه اصلاح طلبی رفته رفته پس از دوم خرداد مصطلح شد و تقریبا جای جریان چپ و خط امام را گرفت. اصولگرایی نیز بعد از پیروزی آبادگران در انتخابات شوراها متداول شد و بیشتر از اصطلاحاتی مثل جناح راست و محافظه کار به کار رفت. این دو ترکیب به خوبی بیانگر ماهیت هر دو جریان شد و به نحو شایسته تری خواستهها و هویت آنها را توضیح داد. اما ریشه شکل گیری این دو جناح در دهه شصت و انشعابات میانه آن قرار دارد. سازمان مجاهدین انقلاب که سال ۶۱ جناح چپ آن کناره گیری کرده بود در سال ۶۵ رسما منحل شد. سال بعد از آن حزب جمهوری به دلیل اختلاف درباره موضوعاتی مثل اقتصاد دولتی و اختیارات ولایت فقیه منحل شد. جامعه روحانیت مبارز نیز بر سر موضوعات مشابه، سیاست خارجی و انتخاب نامزدهای انتخابات مجلس سوم دچار دو دستگی شد. مجمع روحانیون مبارز در اواخر سال ۶۶ از جامعه روحانیت منشعب و پیش از انتخابات مجلس اعلام موجودیت کرد.
جناح چپ گرا که به انشعاب و هویت سازی علاقه نشان میداد طرفدار دولت گرایی شدید بود و منتقدین دولت را طرفدار فقه سنتی، مخالف ولایت مطلقه و هواخواه سرمایه داری و اسلام آمریکایی میدانست. روحانیون منشعب شده به لحاظ شخصیتی به دنبال ارتباط بیشتر با قشر جوان بودند و فی المثل افکار جامعه روحانیت را باعث دور شدن جوانان از روحانیت میدانستند. این نکتهای روشنی بخش است که ماهیت جناح چپ و ارتباطش با بدنه جوان و دانشگاهی را روشن میسازد. اولین اختلافاتی که جرقه تشکیل دو جناح را زد بر سر شریعتی بود. چپ گرایان تحت تأثیر شریعتی بودند و میخواستند در سازمان مجاهدین انقلاب هم این را به نمایش بگذارند که با مقاومت طیفی که بیشتر متمایل به مطهری بود مواجه شدند. فضای جامعه دانشگاهی و مسلمان همچنان متأثر از شریعتی بود و روحانیونی که طرفدار جوانان مبارز و به دنبال تحول در فقه و روحانیت بودند با آنها پیوند خوردند و جناح چپ اسلامی شکل گرفت.
دو ـ شریعتی که از نظر عدهای بزرگنمایی شده و نظریهپرداز یا معلم انقلاب خوانده میشود برای بسیاری از انقلابیون جوان الهام بخش بوده است. شریعتی متفکری اجتماعی بود و اصطلاحا «روشنفکر دینی» به شمار میرفت که از منظر اجتهادی آمیخته به التقاط شمرده میشود. شریعتی یک تعلق سنتی به دین و اطلاعاتی آکادمیک درباره اجتماع داشت و برای اینکه تعلق سنتی خود را مترقی جلوه دهد آن را به زبانی که از غرب فرا گرفته بود آمیخت. از نظر شریعتی وضعیت نابسامان ما در تحریف زندگی اصیل اسلامی ریشه دارد و برای اصلاح باید به سمت پاک دینی رفت. پاک دینی جز با نزاع با بددینی محقق نمیشود و این مستلزم دوگانه سازیهایی مانند تشیع علوی و صفوی است. ستیز با برخی سنتهای تاریخی شیعه و بدبینی و حمله به روحانیت از همین دوگانه سازیها نشأت میگیرد. هیچ برداشت متکثری پذیرفته نمیشود چرا که تنها یک نگاه دو گانه وجود دارد که در تلاقی مترقی و متحجر خلاصه میشود.
در سوی مقابل مطهری در جذب جوانان از شریعتی عقب مانده و به حوزه دین تعلق داشت. شریعتی از آکادمی به سمت دین آمده بود و با زبان آکادمیک سعی میکرد به یک اصلاح دینی یا رنسانس اسلامی برسد، اما مطهری برعکس از حوزه دین به سمت آکادمی رفته بود و سعی میکرد آنچه از افکار جدید علیه دین استفاده میشود را پاسخ بگوید و با احیا کردن جنبههای عقل گرایانه و فراموش شده دین جوانان مسلمان را از تغییرات فکری و هویتی مصون بدارد. مطهری با زبان حکمت متعالیه و فقه به سراغ شبهات و تلاطمهای فکری میرفت و سعی میکرد راه اسلام را از میان آنها پیدا کند و به سوالهای جدید با ادبیات تلفیقی (سنتی ـ مدرن) پاسخ دهد. تعلق مطهری به اسلام نظری و معرفتی است. او با دانش اجتهادی تلاش میکرد معارف اسلامی را به نحوی معقول نشان بدهد. رویکرد او درون دینی است و سخنرانیها و نوشتههای او شأنی از کلام جدید اسلامی را پیدا میکند که اصالتا در دفاع از دین بیان میشود.
اتکای شریعتی بیشتر به منابع بیرون از سنت و قدرت ادبی او بود و از تاریخ و معارف دینی استفادههای ذوقی میکرد، اما اتکای مطهری بیشتر به منابع درون سنت است و از آوردههای خارج از دین استفادههای ذوقی داشت. مطهری معارف بیرون از دین را به نفع دین مصادره میکرد و شریعتی معارف دینی را به نفع یک هدف برون دینی به استخدام در میآورد. شریعتی با رویکردی عملگرایانه و ایدئولوژیک نیازهای جدید را پذیرفته بود و از همین رو خوانشی مبارزه طلبانه و مطابق با خواستهای جدید از اسلام پیدا کرد. مواجهه او با اسلام معطوف به هدف است؛ اسلام راه و روشی جهادی است که ما را به رستگاری نهایی میرساند، هدفی که دانش و شرایط روز اقتضا میکرد. دین اگر به درد مبارزه نخورد از نظر شریعتی ضددین و محکوم است. بنابراین اگر اسلام دینی جاودانه است لاجرم مبارزه طلبی و جامعه گرایی هم در آن اصالت دارد و تمام تاریخی که غیر از این بوده شکل انحراف از تشیع حقیقی را دارد.
شریعتی تشیع را مانند حزب میدید و عالِم اسلامی را ملزم به تبعیت از زمانه و مکلف به علمگرایی میدانست تا بتواند روح دین را وارد تکامل کند. اما مطهری ساز و کار تطبیق با مقتضیات زمانه را از خصوصیات دین خاتم میدانست. برای مطهری آنچه در مقتضیات تغییر میپذیرد تنها روبناها و مسائل زمانی هستند نه مبانی و موضوعات اصولی. شریعتی مباحث تاریخی علمای اسلام (فلاسفه، عرفا، فقها و متکلمان) را مربوط به فرهنگ میدانست و به جای تنزل اسلام به فرهنگ به دنبال ترقی اسلام به ایدئولوژی بود. مطهری اما با جستجوگری در میان همان داشتههای تاریخی، که روشنفکری با تحقیر از آنها یاد میکرد، به دنبال راهی میانه و متناسب با شرایط روز میگشت. مطهری همواره با نوعی معدل گیری ارسطویی به یک خط مشی میانه رو و اعتدال گرا میرسید تا با نفی این و آن، حد وسط اسلامی را که به آن بیتوجهی میشد از حجاب خارج کند. برای مطهری این اعتدالگرایی جزئی از حقانیت بود.
ممکن است شریعتی و مطهری در بسیاری از موارد مشترک و همراه به نظر بیایند اما در نوع نگاه، خط سیر و جهت گیری اختلافات جدی میان آنها وجود دارد. شریعتی از دین انتظار کارکرد و فایده رساندن دارد و در واقع تفسیر را وارد روح و هدف دین میکند و آن را با خواسته روز (مکتب انقلابی و محرک) تطبیق میدهد. مطهری اما روح و هدف دین را مستقل میداند و در نشان دادن مسیر اعتدال تلاش میکند؛ هم میان اشعریگری و عقل گرایی افراطی در جهان سنت، و هم در میان چپ گرایی و راست گرایی در جهان مدرن. اسلام مطهری دینی است که در برابر تحولات زمان هویت خود را از دست نمیدهد و تنها تغییراتی در رویه را میپذیرد، اما اسلامی که شریعتی میخواهد از ریشه و از ابتدا با چپ گرایی زمانه همراه و همسو است. به تعبیر خود مطهری او به دنبال انقلاب اسلامی است اما شریعتی به دنبال اسلام انقلابی است و در یک کلام؛ مطهری میخواهد احیاگری دینی کند اما شریعتی میخواهد اصلاح گر دینی باشد.
سه ـ از زمانی که پیشرفت به هدف تبدیل شد چالشهای فکری هم آغاز شد. احساس عقب ماندن ریشه اصلی دو گرایش اصلی در سیاست ماست که یکی میگوید ناچاریم فکر و روش زندگیمان را عوض کنیم، یعنی شبیه به دیگران شویم تا به جایگاه مشابه برسیم. اما گرایش دوم که هویت گراتر است پیشرفت را مستلزم تغییر در شئون زندگی نمیداند. در بعضی تغییرات سیاسی پیشقدم میشود اما تغییرات مستمر فرهنگی و اجتماعی تا رسیدن به الگویی که از جوامع بیگانه الهام میگیرد را نمیپذیرد. گرایش دوم به دنبال حفظ هویت اجتماعی و کلیت ساختارهاست تا از طریق آن و با تکیه روی ارزشهای بومی اراده خاموش شدهاش را احیا کند، اما گرایش نخست کلید تغییر را دقیقا در اصلاحات هویتی و ساختاری میداند. اختلاف اصلاح طلبان و اصولگرایان تا حدی آینه همین تفاوت است؛ یکی بیشتر سویه سیاسی و اجتماعی دارد و دیگری بیشتر به دنبال حفظ هویت، پاسداری از ساختارهای تاریخی و زنده کردن ظرفیتهای خودی است.
چهار ـ مطهری و شریعتی دو نظریهپرداز مخالف و گاهی متزاحم بودند که میتوان یکی را الهام بخش اصولگرایی و دیگری را الگوی اصلاح طلبی معرفی کرد. این به آن معنی نیست که دیگران سهمی در شکل دادن افکار این دو طیف سیاسی نداشتهاند اما مطهری و شریعتی به دلیل اهمیتشان نقش برجسته تری پیدا کردهاند. چپ گرایان اسلامی نگاهشان به امام خمینی از زاویه شریعتی بوده و به دنبال اسلامی مبارزه طلب بودند که از آنارشیسم به اقتدارگرایی سوق پیدا میکرد و با روحانیت سنتی هم سر ستیز داشت. آنچه جناح راست خوانده میشد نگاهشان با مطهری مطابقتر بود و با رویکردی اجتهادی و درون دینی به سیاستی متعادل توجه داشتند. راستها با دانش فقهی، آزادیهای درون دینی درباره سرمایه و کار را دلیل فردگرایی بیشتر و مخالفت با جامعه گرایی و دولت گرایی رادیکال میدانستند و به جای مبارزه طلبی و اصرار بر سیاست خارجی چپ گرایانه و ایدئولوژیک طرفدار تعامل مناسب تری با جهان بودند.
نظریه جدا کردن امام خمینی از حوزههای علمیه را به نوعی میتوان متعلق به شریعتی دانست. شریعتی «روح الله» را استثنایی بر جو غالب حوزههای علمیه میخواند اما در طرف مقابل کسانی قرار دارند که مبارزه روحانیت را حرکتی مستمر و با افت و خیز تصویر میکنند که با امام خمینی به اوج و به نتیجه میرسد. خط امامیها خود را مرید یک رهبر استثنایی و هویتشان را نه وامدار روحانیت بلکه نشأت گرفته از همین استثنای تاریخی میدانستند. آنها وابستگی خود را دلیل برتری سیاسی تلقی کرده و از این رو تا زمانی که امام در قید حیات بود بر ولایت مطلقه فقیه اصرار داشتند و آن را ذیل دوگانه سازی فقه پویا در برابر فقه سنتی تبیین میکردند. مطهری نیز البته انتقاداتی به سازمان روحانیت داشت اما مشی سیاسی روحانیت را مانند شریعتی مورد قضاوت قرار نمیداد. از نظر مطهری روحانیت شیعه بر خلاف علمای اهل سنت همواره مستقل از حکومتها بوده و هرگز «اولی الامر» را بر هر حاکمی تطبیق ندادهاند.
روشنفکری دینی که به نوعی رقیب روحانیت بود با نگاه علمی بازرگان آغاز و با نگاه ایدئولوژیک شریعتی به اوج رسید، این همان الگویی بود که جناح چپ گرای سیاسی تا قبل از تغییر ماهیت به راست مدرن از آن بهرهمند میشود. در دوره تغییر ماهیت، سروش به عنوان روشنفکر دینی خودنمایی میکند و به الگوی جدیدی برای چپ گرایان سابق تبدیل میشود، اما شریعتی به عنوان قله همچنان محترم باقی میماند و بازرگان نیز شأن خود را حفظ میکند. در این میان جناح مقابل یک متفکر بزرگ دارد که اصول و مبانی را از همو بهرهمند میشوند، تقریبا تمام جوانان اصولگرا از مقام مطهری با امام خمینی مواجه میشوند، بعلاوه هم به لحاظ بهرهمندی از حکمت متعالیه و هم به لحاظ رویکرد فقهی تناسب بیشتری بین او و راهبر اصلی انقلاب میبینند. به طور کلی اصولگرایان آنچه از امام خمینی درباره مبارزه جویی و عدالتخواهی گفته شده را برای مصادره او به عنوان یک متفکر چپ گرا با ذائقه شریعتی کافی نمیدانند.